کد خبر: ۴۹۷۰
۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۸:۰۰

معلم مشهدی با قطع‌نخاع هم پای درس ایستاده است

هادی بخشی آن‌قدر شیفته فضای مدرسه بوده است که گرچه سنگ‌های زیادی سر راهش گذاشته شد، به فضای آموزش برگشت.

«بله بابا» گفتنش در جواب بچه‌ها ارتباطی به سن‌وسالش ندارد، چون تازه چهل سالش شده است. اما همه را به چشم فرزند خودش می‌بیند. دو دهه سروکله‌زدن با دانش‌آموزان، ناخودآگاه حس پدری آن‌ها را در کلامش هم باقی گذاشته است. آن‌قدر شیفته فضای مدرسه و بچه‌ها بوده است که آن حادثه‌ای که به‌قول خودش «نمی‌دانم چی شد و از کجا آمد»، اگرچه سنگ‌های زیادی سر راهش گذاشت، با هر مشقتی بود به فضای آموزش برگرداندش.

روی ویلچری که خیلی هم درست‌وحسابی نیست و پشت میز کوچکی نشسته است و در راهرو خانه‌ای به عرض یک میز که تبدیلش کرده‌اند به اتاق مدیریت، می‌رود و می‌آید؛ از این کلاس به آن کلاس و حیاط. وقتی پشت میزش نشسته است و امکان رفتن ندارد، سر می‌چرخاند تا جواب بچه‌ها را بدهد: «بله بابا!»


مربیگری از هفده‌سالگی

عضو گروه تئاتر دبیرستان بود. در مسابقات شرکت کرده بودند و مقام داشتند. برای همین، هادی بخشی وقتی دیپلم گرفت، به دبیرستان خودش بازگشت: «سال ۱۳۸۲ برگشتم به دبیرستان شهید عراقی. همان‌جا مربی بچه‌ها شدم. مربی تربیتی بودم و تئاتر. سراغ مدارس دیگر هم رفتم. اوایل مربی مدارس دولتی بودم، بعد به‌عنوان مربی یا معاون پرورشی وارد مدارس غیردولتی منطقه شدم. معاون آموزشی و مدیریت مدرسه هم پست‌های بعدی‌ام بود، اما با معلم پایه ششم متوقف شد.»

سالم بود، در تکاپو و پرتلاش، درس می‌داد، مربیگری تئاتر می‌کرد، هیئت و حسینیه می‌رفت؛ اما زندگی‌اش دو نیمه شد. باید برود سراغ شرح ماجرای معلولیتش: «۲۵ فروردین ۱۳۹۲ مصادف شده بود با ایام دهه ولایت. آن‌موقع صبح‌ها درس می‌دادم و عصر‌ها می‌رفتم هیئت برای انجام کار‌های تأسیسات و کمک به بچه‌ها.

صبح بچه‌های مجتمع بقیةالله زنگ زدند که چراغانی‌ها مشکل دارد. یک‌ماهی بود که کار‌های برق را انجام می‌دادم. شام عید قربان بود که رفتم بالای داربست. نمی‌دانم چطور شد و چه اتفاقی افتاد، هیچ‌کس هم نمی‌داند. خودم هم هرگز نفهمیدم. ناگهان از بالای داربست افتادم و تمام. به همین سادگی قطع نخاع شدم.»

سالی که آن اتفاق افتاد، بخشی سی‌ساله بود، متأهل و دارای یک فرزند دوساله. ناگهان زمین‌گیر شد. می‌توانست روی همان تخت بماند و هرگز به زندگی عادی برنگردد. همه برنامه‌ها و امیدهایش از بین رفته بودند. خودش می‌گوید: «تازه همه چیز روی ریل افتاده بود. قسط و قرض‌های خانه‌ام را صاف کرده بودم و برای آینده هزارتا برنامه داشتم.»

سه ماه در خانه استراحت مطلق بود. باید به‌گفته پزشکش شش ماه در خانه می‌ماند، اما این کار را نکرد: «مدیر مدرسه‌ای که من معلمش بودم، می‌گفت بچه‌های کلاس با معلم جدیدشان همکاری نمی‌کنند. کلی با بچه‌ها تلفنی حرف زدم تا راضی شدند، اما دیدم خودم هم نمی‌توانم دور از مدرسه بمانم. اوضاع مالی زندگی‌ام هم با قطع‌شدن حقوق حق‌الزحمه و بدون بیمه و ازکارافتادگی خراب بود. این شد که برگشتم مدرسه.»

اوایل، بچه‌های هیئت می‌آمدند او را روی ویلچر می‌گذاشتند و می‌بردند مدرسه و کار‌های سیستمی را انجام می‌داد، اما روزی که کسی نبود، راه افتاد: «کمرم را با یک طناب می‌بستم و روی ویلچر می‌نشستم. بعد از آن مدرسه، دفتردار یک مدرسه دیگر شدم. خیلی نگذشت. دیدم دیگر نمی‌توانم آن تأثیری را که معلم می‌گذارد، داشته باشم. کار هیئتی هم نمی‌توانستم انجام بدهم. پس به ذهنم رسید که خودم مجوز مدرسه غیردولتی بگیرم تا بتوانم بچه‌ها را با روحیه دینی و انقلابی خودم تربیت کنم.»

سال ۱۳۹۴، دو سال از حادثه گذشته بود و او هنوز نتوانسته بود ازکارافتادگی بگیرد، اما با دوندگی‌های زیاد، قرض و فشار بسیار مالی سرانجام مجوز مدرسه را در دست دارد و بچه‌ها را ثبت‌نام می‌کند؛ از پیش‌دبستانی تا کلاس ششم در دبستان نورالثقلین با تربیت قرآنی.

۲۵ ساعت دروس آموزش‌وپرورش تدریس می‌شود و بین شش تا دوازده ساعت دروس دینی، احکام، اخلاق، خداشناسی، پیامبرشناسی و مهارت‌های زندگی. شرط ورود به مدرسه حفظ چندسوره از جزء سی‌ام قرآن است و بعد از آن بچه‌ها باید هرسال دست‌کم یک جزء قرآن حفظ کنند. بعضی‌ها تا سالی دوسه جزء هم حفظ کرده‌اند. طوری برنامه‌ریزی کرده‌اند که اگر پسربچه‌ای از پیش‌دبستانی وارد مدرسه آن‌ها شود و تا کلاس ششم بماند، حافظ کل قرآن فارغ‌التحصیل خواهد شد.

 

معلم مشهدی ۸‌سال پیش قطع‌نخاع شد؛ اما به عشق مدرسه و دانش‌آموزان خانه‌نشین نشد

 

درجه قرآنی

طا‌ها را نشانمان می‌دهد که روز ورزش که همه مجاز به پوشیدن لباس ورزشی هستند هم باز فرم مدرسه را پوشیده است. فرمشان کمی متفاوت است. آن را هم خودش طراحی کرده است: «لباس‌های فرمشان پلنگی است. من تصور می‌کنم بچه‌ها باید با روحیه سربازی و خدمتگزاری مانند نیروی بسیج که نیرویی مخلص است، بزرگ شوند. روی بازوی راست لباس فرم، پرچم ایران است و روی بازوی چپ نوشته است سربازان گمنام، ولی عصر (عج).»

لباسشان واقعا شبیه نظامی‌هاست، چون درجه هم دارند، نه درجه شکلی و تزیینی، بلکه واقعی و همراه با مراسم خاصی روی شانه‌هایشان چسبانده می‌شود: «درجه‌ها که رویش نوشته «قرآن»، مفهومی دارد. هر جزء را که حفظ کنند، یک درجه می‌گیرند. سه تا که بشود، می‌گیریم و یک درجه دیگر می‌دهیم که شکلش فرق می‌کند. بچه‌ها باید هرشب محفوظاتشان را ارائه بدهند. در جدول ثبت می‌کنیم و به سطح خاصی که برسند، مراسم می‌گیریم و درجه می‌دهیم.»

بخشی معتقد است بچه‌هایی که قرآن حفظ می‌کنند، در مباحث علمی و تربیتی هم رشدشان بیشتر است. در المپیاد‌های درسی هم مقام‌های زیادی دارند و او می‌گوید همان‌ها که در حفظ قرآن موفق هستند، در المپیاد هم مقام می‌آورند: «چون روحیه مذهبی و انقلابی داشتم، از تئاتر کمک گرفتم تا نوع تربیت دینی را برپایه آن شاد و متنوع سوار کنم، طوری که بچه‌ها دوست داشته باشند. گروه تئاتر و سرود ما امسال رتبه اول ناحیه ۵ را آورد. گروه هم‌خوانی قرآن کریم و نقالی ما هم همین‌طور. این‌ها باعث می‌شود بچه‌ها بیشتر به‌سوی مباحث دینی جذب شوند، نه فقط مباحث خشک و سخت‌گیرانه.»

 

معلم مشهدی ۸‌سال پیش قطع‌نخاع شد؛ اما به عشق مدرسه و دانش‌آموزان خانه‌نشین نشد

معلمی با هزار مکافات

«با هزاران مکافات و بدبختی کارم را ادامه دادم. حتی آموزش‌وپرورش هم مرا استخدام نکرد؛ درحالی‌که استخدام ۳ درصد از معلولان قانون است، اما فقط روی کاغذ. فکر می‌کنم تنها مؤسس مشهدی باشم که بعد از معلولیت مجوز گرفته‌ام. برای شورای مؤسسان غیردولتی‌ها هم ثبت‌نام کردم، اما مرا نپذیرفتند، فقط به‌دلیل اینکه معلول هستم. این ذهنیت همه‌جا هست، درحالی‌که من حتی اگر روی تخت هم بمانم، می‌توانم مدرسه را مدیریت کنم.»

بخشی در سال‌هایی که کار می‌کرد، ادامه‌تحصیل هم داد و حالا دانشجوی دکترای مدیریت آموزشی است. یعنی همه‌جوره دغدغه تحصیل و آموزش دارد. دوست دارد طرح و برنامه‌های ذهنی‌اش را علمی و اجرایی کند، اما سختی‌های مسیر همچنان محکم پابرجاست: «در این هشت سالی که مدرسه داشتم، دوبار ورشکست شدم. می‌خواستم شعبه‌های مدرسه را زیاد کنم، اما نشد. برای تسویه حقوق کارکنان مدرسه، سال ۱۳۹۸ خانه‌ام را فروختم و حالا مستأجرم. همه سختی‌ها را به جان خودم خریدم تا مدرسه بسته نشود.»

از آموزش‌وپرورش و آستان‌قدس تا شهرداری و اداره اوقاف را سر زده که یک ساختمان رایگان که هیچ، اجاره‌ای بگیرد برای طولانی‌مدت، اما به «هیچ» رسیده است. این‌قدر برای ادامه راه پیگیر است که صبر و تحملش برای خودش هم عجیب شده است: «گاهی با خودم می‌گویم چقدر آدم بی‌خیالی هستی! غصه‌ای، اعتراضی، شکایتی بکن! ولی نمی‌دانم چرا سکوت کرده‌ام. با همین‌ها پیش می‌روم، شاید خواست خدا بوده و این‌طور قبول است.»


آرزوی ساخت مجتمع

مدرسه کوچک آن‌ها نه نمازخانه دارد، نه فضای داخلی آن برای تردد بچه‌ها کافی است. بخشی می‌گوید: «کنارمان مسجد هست، اما بچه‌ها فقط می‌توانند یک نماز را آنجا بخوانند، چون سرویس‌ها سراغشان می‌آیند. دوست دارم مجتمع قرآنی بزنم با یک زمین کشاورزی، گلخانه و محل نگهداری حیوانات. طرحم را هم ارائه داده‌ام، ولی هیچ‌کس توجهی نکرد. طرحم مدرسه‌ا‌ی به وسعت ایران بود.»

انتهای کلامش ضرب دارد و پرغصه است: «اگر از نظر اوضاع مالی در تنگنا باشم، حتی حاضرم در حد یک اتاق، مهدکودک بچه داشته باشم، اما کلاس قرآنم و کار تربیتی را رها نکنم.»

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44